داستان های کافه فکر
کافه ای پر از داستان های شما، برای ما بنویسید…
خاطرات دانشگاه
. پر از درخت های بلند چنار و درخت های توت و شاه توت و گردو! درخت های گردو رو از روی گردوهای نصفه و نیمه ای
لوت
خورشید یجوری وسط آسمون وایساده بود که انگار قرار نیست هیچوقت از جاش تکون بخوره🌞 همه تشنمون بود... خیلی منتظر کاروان نشسته بودیم ولی هیچ کاروانی از
پروین خانم
این روزایی که بین آدما جدایی افتاده و مثل همیشه نمی تونیم با خیال راحت دور هم جمع بشیم تا یه فنجون چای نوش جان کنیم!🤝☕ .
ریف رف
بادبانا رو بکشید وقتش رسیده به همه نشون بدیم ما کی هستیم!⛵ این آخرین جمله ناخدا بود، بعد از اون دیگه هیچوقت ندیدمش حتی جنازشو، هیچکس جز
طبیعت زیبا
الان دیگه ماه ها گذشته و زندگیِ همه ی انسان ها شکل جدیدی به خودش گرفته! و انسان کاری جز سازگاری از دستش برنیومده. ماهایی که فکر
قایق قدیمی
اینجا دیگر چیز بیشتری ندارد تا به او بدهد. سنش بالاتر رفته و ریسکپذیریاش کمتر شده. همان هشتماه پیش باید چمدان میبست. آدمها، اهداف کال که وصال
دوست بودن را تعریف کنید!
دوست بودن را تعریف کنید! اما قبل از آن اجازه بدهید اول من تعریفم را از این مفهوم غریبِ آشنا بگویم... تا شاید شما هم فرصت بیشتری
صدای پدر
دیشب خواب دیدم بغل بخاری خوابیدم خواب میبینم خواب موندم مدرسم دیر شده! که یهو با صدای بابا بیدار شدم و جمله ای که حداقل هممون یبار
جشن یلدا
سیمین خانم تازه عروس داشت و مهمونی یلدای امسال رو مهمون خونواده عروس بود. صبح به قصد خرید و پیادهروی، مسیر خونه تا میدون تجریش رو قدم
جدایی
فکر می کردم برای همیشه از زندگیم رفته باشی. همون موقعی که از هم جدا شدیم. تو دیر اومدی و من زود تصمیم گرفتم که برم. شاید
شما نیز می توانید!
داستان های کوتاه خود را برای ما ارسال کنید.
شما نیز می توانید داستان های کوتاه خود را بنویسید و برای ما از همین صفحه ارسال کنید تا نوشته شما به نام شما در وبسایت” کافه ما” و صفحات مجازی آن منتشر شود. همچنین پس از چاپ می توانید، یک ورودی رایگان کافه فکر را جایزه بگیرید!