بادبانا رو بکشید وقتش رسیده به همه نشون بدیم ما کی هستیم!⛵

این آخرین جمله ناخدا بود، بعد از اون دیگه هیچوقت ندیدمش حتی جنازشو، هیچکس جز من زنده نموند.☠

منم ترجیح می دادم الان مرده باشم چون هیچ جای این خشکی نمیتونستم زندگی کنم.

من پاهام باید رو عرشه چوبی کشتی باشه تنم با امـواج دریا تلو تـلو بخوره و چشمم وقتی تو خط افق نگاه میکنه هیچی جز آسمون و دریا نبینه.

چیزِ زیادی از اون شب بخاطر ندارم

ما باید کشتی رو سبک تر میکردیم که نشیم واسه همین شروع کردیم به خالی کردن بارها تو دریـــا ولی کافی نبود!

بعدش هم که نوبت کارگرای موتورخونه شد! و تهش هم کشتی با کوه یخی برخورد کرد و دیگه هیـــچی یادم نمیاد…🗻

این که چرا زنده موندم؟ چه کسی نجاتم داد و این که چرا باید از الان تا آخر عمرم رو ویلچر باشم؟؟؟

نوشته:صبا صدیق زاده