فکر می کردم برای همیشه از زندگیم رفته باشی. همون موقعی که از هم جدا شدیم. تو دیر اومدی و من زود تصمیم گرفتم که برم. شاید هم به موقع از هم جدا شدیم. الان دلبستگی هایی دارم که نمی تونم نبودش رو تصور کنم. نمی دونم اون چیزها رو با تو می تونستم داشته باشم! راستی دنیای من و تو چه جوری می تونست باشه! هیچ جوابی براش نیست.نمی دونم چرا اینجوری شد ولی شاید به این دلیل بود که من غرورمو انتخاب کردم. سال ها وقت لازم بود تا بفهمم عشق چیزی نیست که با غرور بتونه جمع بشه. شاید اونقدر عاشقت نبودم و یا شاید عاشقی بلد نبودم. دیروز دیدمت. دیروز حس تمام روزهایی که با هم داشتیم برگشت.

دیروز یه فلش بک به روزهایی بود که سال ها فراموش کرده بودم که یک روزی وجود داشتند و با به خاطر آوریشون بیشتر از دیدن تو بهم شک وارد شد. اینکه چه روزهایی داشتم و چه قرن هایی بینشون اومدند و رفتند‌. اره! به نظرم انقدر مال گذشته های دور بودند، انقدر این آدمی که دیدی با اون آدم فرق کرده که نمی تونستم واژه سال رو استفاده کنم.

غرور با عشق جمع نمیشه و با اینکه اینو بلد شدم ولی نمی دونم چرا هنوز هم غرورمو به عشقم به تو ترجیح میدم. شاید غرور نیست و شرایطم هست که منو وادار می کنه که نبینمت. که خاطراتو بایگانی کنم و بگذارم روزها مثل قبل بگذرند‌. که یه وقت شیرینیشون نیان زیر زبونم. یه اتفاقایی باید به موقع بیفتند! بعد از اون دیگه فایده ندارند. هر چقدر هم تو هنوز عاشقم باشی هر چقدر هم من بخوام دوستت داشته باشم باز فایده ای نداره. ما عوض شدیم و در این عوض شدن کنار هم نبودیم! می دونی؟ فکر می کنم بعد از این هم بتونیم کنار هم
نباشیم!