سیمین خانم تازه عروس داشت و مهمونی یلدای امسال رو مهمون خونواده عروس بود. صبح به قصد خرید و پیاده‌روی، مسیر خونه تا میدون تجریش رو قدم زنان طی کرده بود و حالا با سنگینی کیسه‌های خرید توی دستش، کنار میوه فروشی نزدیک خونه ایستاده بود و زل زده بود به ۳ تا هندونه کج و کوله داخل مغازه. ترمه و گل‌های نرگس رو از میدون تجریش خریده بود، آجیل رو ازآجیل فروشی بالای شریعتی و هدیه ها رو هم که قبلا از سفر آورده بود. حالا فقط انارهای سینی شب یلدا مونده بود که برای خریدش به میوه فروشی اومده و هندونه ها رو دیده بود. ۵ تا انار رو توی کیسه گذاشت و رفت طرف صندوق و سعی کرد خودش رو قانع کنه که دیگه توان حمل کردن هندونه به خونه رو نداره. بیش از چند قدم از مغازه دور نشده بود که برگشت و گفت: آقا این هندونه رو هم برام حساب کنید!

سینی حصیری رو گذاشت روی میز. ترمه رو که توش پهن میکرد احساس کرد عطر مادرش رو میده. با نوازش ترمه رو کف سینی پهن و با حوصله لبه های آویزونش رو مرتب کرد. آجیل رو یه گوشه و هدیه ها رو گذاشت طرف دیگه سینی و به خاطرات خوش سفرش برای دیدن دخترش و حال و هوای شاد دو نفرشون موقع خرید هدیه ها خندید. انارها رو پراکنده کرد توی سینی تا رنگ سرخ قشنگش همه جا پخش بشه. سر نرگس‌ها رو تکیه داد به لبه سینی. صورتش رو فرو کرد وسط گل‌ها و سه نفش عمیق کشید. فکر کرد وقتشه جمعه هفته آینده به عادت سی سال گذشته یه دسته نرگس بخره و ببره سر خاک مسعود. هندونه جا شد درست توی باقیمانده فضای خالی سینی.

یادش اومد هندونه رو نشُسته، زیر شیر آب در حالی که به پوست هندونه دست میکشید تا خاکش رو پاک کنه، رفت به روز خواستگاریش. مادرش یه سینی هندونه داده بود دستش تا ببره برای مسعود. مسعود توی چشم های خجالت‌زدش نگاه کرده و شیرین ترین هندونه زندگیش رو از توی سینی برداشته بود. با دستمال هندونه رو خشک کرد و دوباره گذاشتش توی سینی. هر سال فصل هندونه مسعود با لطف و نشاط بهش میگفت: ” سیمین بازم از اوون هندونه ها بیار!”

کت و دامنش رو مرتب کرد. رژش رو که فقط شب های خاص به لبش میزد برداشت و محتاطانه طوری که رنگش زیاد نشه به لبش مالید و با رسیدن آژانس پایین رفت. عروس خانم با دیدنش خندید و گفت: صورت زیبا و رژ قرمز و بوی نرگس و شروع فصل تولدتون، مامان سیمین! انگار شب یلدا مال شماست!

پسرش جلو اومد و با دیدن هندونه وسط سینی چشمکی زد و با شوخ طبعی همیشگیش گفت: سیمین خانم! چشم بازار رو کور کردید!
سیمین خانم به چشم های پسرش نگاه کرد، پیش خودش فکر کرد که چقدر شبیه مسعود شده با لبخندی عمیق گفت:
“مامان! این، از اون هندونه هاست.

نوشته : مونا کاظمی

عکس: زهرا خداداده