اینجا دیگر چیز بیشتری ندارد تا به او بدهد. سنش بالاتر رفته و ریسک‌پذیری‌اش کمتر شده. همان هشت‌ماه پیش باید چمدان می‌بست. آدم‌ها، اهداف کال که وصال به آن ‌ها عملا غیرممکن است. هرچه در اینجاست دیگر نمی‌تواند به روح پرستویی او امید ماندن بدهد. از جا بلند می‌شود. فنجان را که برعکس گذاشته بود صاف می‌کند، واضح‌ترین تصویر قایقی نیم شده است که پرنده‌ای آن را به بالا می‌کشد. همه‌جا را در چشم برهم زدنی برق می‌اندازد. چمدان را حاضر می‌کند. به جز تابلو، خودکار، دفترچه‌ی جیبی و چند کنسرو موادغذایی چیز دیگری برنمی‌دارد.

گوشی تلفنش را روشن و حالت مکان را فعال می‌کند. آن را روی برگه‌ای می‌گذارد که رویش نوشته:‌ «برای تمام آنچه به من هدیه کردید و هر آنچه از من دریغ کردید سپاسگزارم».  یک “G” بزرگ بدون تاریخ و امضاء پای آن می‌نویسد. تلفن همین‌طور دارد صدا می‌دهد. او دیگر نمی‌شنود. صداهای دیگری گوش او را پر کرده‌اند. صدای پیانو روی تکرار نت «فا». صدای نجوای چند پیرزن. در خانه را باز می‌کند. همه‌جا تاریک است. پایش به طنابی پوسیده می‌خورد.

درختان همه خشکیده‌اند و بی برگ. هیچ تخته سنگی آن‌طرف‌ها نیست. طناب را دنبال می‌کند، درست جلوی انبوه تنه‌ی درختان رودخانه‌ای خاکستری با نور محو مهتاب چشمانش را خیره می‌کند. طناب به قایق سفیدی که پر از شکاف است وصل شده. طناب را پاره می‌کند. قایق را به جریان می‌اندازد. سوار می‌شود.

کمل مشکی را روشن می‌کند. در اولین صفحه از دفترچه می‌نویسد:‌ «گوش‌هایتان را از صداهای اضافی خالی کنید تا صدای رفتن را واضح‌تر بشنوید آنگاه هجرت آغاز می‌شود». اولین موج بلند در حال نزدیک شدن است. چشمانش را می‌بندد. مطمئن است این‌بار رکورد پرستوها را خواهد زد. دوست دارد چشمانش را که باز کرد زن سرخپوست را ببیند که او را به کلبه‌ی کدویی‌اش راهنمایی می‌کند.
دفترچه‌ای روی بقایای مانده از قایقی شکسته شناور روی آب مانده است. صیادی قلابش را به آب می‌اندازد. دفترچه واژگون شده طعمه قلاب می‌شود.

نوشته: ژاله گشتاسبی

عکس: اردلان