خورشید یجوری وسط آسمون وایساده بود که انگار قرار نیست هیچوقت از جاش تکون بخوره🌞
همه تشنمون بود…
خیلی منتظر کاروان نشسته بودیم ولی هیچ کاروانی از اونجا رد نمی شد🐫، از جام پا شدم داد زدم:
تو علافمون کردی هیچ کاروانی قرار نیست از اینجا رد شه….
سردسته مون از جاش بلند شد با دسته ی خنجرش زد توصورتم چشامو که باز کردم آسمون قرمز بود همه داشتن غنائم رو تقسیم میکردن.
بعدِ اون روز تصمیم گرفتم دهنم رو ببندم و صبور باشم تا شاید یه چیزی هم به من رسید.
نوشته:پوریا تهرانی
عکس:صبا صدیق زاده
ثبت ديدگاه